یکسری حرف های نگفته

حرف های کسی که فکر می کنه خیلی خوشبخته

یکسری حرف های نگفته

حرف های کسی که فکر می کنه خیلی خوشبخته

هوس شمال کردمممممممم......

سلام...

اول از همه از نظرات قشنگ همتون متشکرم!!اگر هم گاهی وقت نکردم بیام تو وبتون سر بزنم معذرت  

می خوام ولی من همین جا هم نظرات همه رو جواب میدمJ

بالاخره اسباب کشی کردیم ..نمی دونم ولی فکر کنم هیچ کاری سخت تر از جابجایی نیست..کلا جابجایی  

هر چیزی تو این دنیا سخت...کلا به نظرم خیلی کار مسخره ایه یه عده خودشون رو می کشن یه سری اسباب رو از کلی طبقه با هزار بدبختی میارن پایین دوباره همون ها رو میبرن بالا!!!(البته با همون  

 

هزار بد بختی!)

 

داشتم همین جور وسایل هامو میچیدم یه کارتون تمام یادگاریهام و کاری دستی های چند سال پیشم رو  

 

گذاشته بودم یه پوشه ای فقط نوشته هام بود...یه نمایشنامست خودم نوشتم برای یه 3سال پیش بود اگه  

 

اشتباه نکنم! ...راجع به 2تا آدمک باید مینوشتیم که یکیشون شاد و اون یکی ناراحت بود...البته یه ذره  

 

تغیرش دادم اما داستان همونه

 

حوصله می خواد خوندنش برای همین گذاشتمش تو ادامه مطلب اگه خوندین خوشحال میشم نظرتون رو بگید..

 

تو این اسباب کشی نمیدونم چرا همه می خواستن اتاق منو بچینن !!من هم اصلا خوشم نمیاد اتاقم جز به  

 

سلیقه ی خودم به سلیقه ی هیچ کس دیگه باشه خیلی محترمانه ازشون خواستم باهم بریم اتاق بقیه رو  

 

بچینیم این  طور شد که کار اتاق من تازه تموم شد!

 

یه سری از نوشته هام بود که وقتی ناراحت بودم نوشته بودمشون...بیشترشون رو ریختم دور...اولش  

 

فکر کردم کار اشتباهی کردم هر چی بود خاطره هام بودن خوب...ولی بعدش دیگه خودمو راضی کردم  

 

کار درستی کردم.

  

کم کم خاطرات بدم از بین رفت!

 

خیلی دلم هوس شمال کرد...میگن هواش خوب نیست اما من می خوام برم سورتمه سوار شم چرا آدم هر  

 

کاری می خواد نمیتونه بکنه؟

 

رفته بودم مشهد چند وقت پیش .24 تیر بود!!تا 28...نشد خیلی برم زیارت همش توی صف موج های  

 

آ بی بودیم!!! Lیا تو راهه شاندیز . آرامگاه اینو اون... می خوام دوباره برم!!

 

اصلا دوست دارم یه چند روز کامل استراحت کنم مهم نیست کجا اصلا اتاق خودم بهترین جاست ولی  

 

وقت نیست اصلا...

 

 چرا آدم ها هر وقت هر چی می خوان نمی تونن همون موقع بدستش بیارن؟

 

ولی فکر کنم

 

جالبیه زندگی به همین دیگه هر وقت هر چی می خوای نیست هر وقت که اصلا بهش فکر نمی کنی بهش  

میرسی!این جالب نیست؟

 

پی نوشت1:ممنون از کتابهایی که معرفی کردید...کتاب ها همه از آثار معروف بودن من سعی می کنم تا  

آخر تابستون این چند تا رو بخونم...

 

پی نوشت 2:چرا آدم ها از هم توقع دارن؟؟باید چی کار کرد وقتی یکی از آدم توقع داشت!!!نمی دونم  

 

اصلا نمی دونم چرا این سئوال الان به ذهنم رسید ولی اگه کسی عقیده ای چیزی داره حتما بگه.

 

پی نوشت3: وقتی یه سیب گاز می زنی و یه کرم درسته می بینی ناراحت نشو ...

وقتی ناراحت بشو که یه سیب گاز می زنی و یه کرم نصفه می بینی ....

 

ا ین رو هم برای جنبه ی طنزش گذاشتم هم به نظرم جالب اومد...

 

پی نوشت4:یه یاد آوری از پست های قبل:خوشبختی فاصله ی یک مشکل تا مشکل بعدی است

 

پی نوشت 5:لطفا اگه وقت کردید نمایشنام رو بخونید نظرتون روبگید...

 

پی نوشت 6:می دونم این قالب حرصتون میده عوضش میکنم تا پست بعد! J

 

فعلا خداحافظ !!

این مکالمه بین دونفر یه آدمک با یه صورتک غمگین و یک آدمک با یه صورت شاد و خندان

آدمک خوشحال 1 و آدمک ناراحت2

سالن کاملا تاریک است و تماما با پارچه ی مشکی پوشانده شده.آدمک غمگین از سمت راست سالن وارد میشود و کم کم به سمت چپ حرکت می کند وسط سن می نشیند و زانوهایش را در بغل میگیرد.آدم خوشحال از سمت  راست وارد می شود و با سرعت به هر طرف میدود ...

1:وای خدای من ...چقدر تو خوبی چقدر مهربونی چقدر من خوشبختم کاشکی میشد از همین قدری که اجازه دارم بیشتر بتونم زندگی کنم...

(آدمک غمگین با روشن شدن چراغ سرش رو بالا میگیره و با تعجب یه آدمک خوشحال نگاه می کنه!آرام آرام از جاش بلند میشه و

به سوی آدمک خوشحال حرکت میکنه.و در قسمتی از روشنایی می ایستد).

آدم خوشحال آن قدر مشغول لذت بردن است که متوجه حضور آدمک دیگر نمی شود و به حرف های خود ادامه می دهد.

1:وای چقدر زندگی خوبه چقدر لذت بخشه چقدر من خوشحالم که بهم اجازه ی زندگی داده شده

2: (با عصبانیت)معلوم هست چی میگی؟کدوم زندگی؟کدوم خوشبختی؟اصلا تو داری از چی حرف میزنی؟

1: (با صورتی که انگار از حرف های آدم غمگین ناراحت باشه): سلام!خوبی؟از کجا اومدی؟میای با هم بریم همون جایی که زندگی می کنی تا خوشبختیمو باهات تقسیم کنم؟

2: چی رو؟چیزی که وجود نداره رو می خوای تقسیمم بکنی؟می دونی زندگی من چه جوریه؟

هر روز که از خواب پامیشم و تاریکی رو میبینم دوباره از این که زنده ام خسته میشم!بعد تو...می خوای چی کار کنی؟یه کاری کنی

زندگیم بد تر شه؟نه نمی خوام

1: وای.ببین کی اینجاست!چرا؟مگه زندگی کردن چشه؟این رندگی یه فرصت برای خندیدن خوشحال بودن مهربونی کردن خواندن رقصیدن نوشتن!!!
2: پس تو اصلا نمی دونی زندگی چیه!یعنی تاریکی یعنی اندوه چیز های نداشته

1: ولی به نظر من دقیقا بر عکس.زندگی یعنی روشنایی یعنی شادی یعنی خنده یعنی شادی برای چیز هایی که داری و می تونی ازش  لذت ببری

2: (با یه شک و تردید خاص) مثل چی؟

1: مثل این که الان می تونیم بخندیم...برقصیم بخونیم (می خندد میرقصد میخواند)

2: خوب من جز نگاه کردن به تو کار دیگه ای هم می تونم بکم؟

1: معلومه که می تونی!دستت رو بده به من تا خوشبختیم رو باهات تقسیم کنم (دستش را میگیرد و هر دو به قسمت تاریک می روند .چشمهای هر دو بسته میشود و با هم از قسمت روشن به تاریک می روند)

و...هیچ اتفاقی نمی افتد

2: دیدی ؟ من اصلا میدونستم نمی تونم هیچ وقت احساس خوشبختی داشته باشم.

1:دیگه این جوری حرف نزن اصلا هم این طوزی نیست!همه میتونن خوشبخت شن..

2: دیدی که من نتونستم.

1:خوب بهت میگم چرا.تو باید با تمام وجودت احساس کنی که وجود داری وزندگی می کنی فقط برای این که خوشبخت باشی!

یعنی همین زندگی و زنده بودنت یه خوشبختی بزرگه...سعی کن باورش کنی اونوقت می تونی هم خودت حسش کنی هم این حس رو با بقیه تقسیم کنی.حالا چشم هات رو ببند و مطمئن باش که لایقش هستی.

(دوباره دست هم رو میگیرن و پا به تاریکی میزارن ناگهان صحنه ی سن روشن می شود .چهره ی آدمک غمگین عوض می شود و با شادی اطراف سن می دود)

1:خوب حالا موافقی باهم بریم این خوشبختی رو به همه بدیم..

2:معلومه که نه تموم می شه!!

1: امکان نداره تموم بشه هر چی بیشتر تقسیم کنیم بیشتر میشه.

(و از آن روز همه پی این دو آدمک به دنبال خوشبختی اند و هیچ کس هنوز نمی داند این دو آدمک چه طور خوشبخت شدند!)

نظرات 40 + ارسال نظر
مانی یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ http://manis.blogsky.com/

اگر ناراحت نشی ، به عنوان یک منتقد .

قوام داخلی داستان ضعیف بود . داستان دارای فراز و نشیب نبود .

تصویر سازیش هم خیلی ضعیف بود . یعنی اصلا این دوتا الان در کدوم فضای مجازی هستند معلوم نبود . نه پیشینه ای روشن کرده بودی براشون و نه در نمایش نامه اینارو معرفی کردی که آقا اینا اصلا از کجا اومدن .

اگه از جایی نیومدن ، باید نماد باشن . اگر نماد باشن اصلا معلوم نیست نماد چی هستند .

نقد بیشتری هم می شه کرد ولی اشکالای عمدش همینا بود .

ناراحت نشدی که !؟؟

===========

گفتی هوس شمال کردی یاد یارو افتادم که می گه :

چون من فکرم هنوز دم ساحله باید نه ماه وایسم مثل ....

نه خوب راست میگید..منم راستش رو بخواین نظرم یک همچین چیز

هایی بود منظورم اینه که نظرم این بود داستان به شدت ضعیفه برای

همین گفتم حوصله می خواد به خاطر این که این داستان های ضعیف

هیچ جذابیتی ندارن! بعد این داستان اصلا برای ۳ سال پیش بود که

نوشته بودم همین جوری گذاشتمش ولی از این که خوندین و نظرتون رو

گفتین خوشحال شدم...

آره اصلا شما راجع به شخصیت ها هیچ توضیحی ندارید البته این

داستان یک جورهایی بچه گانست نه؟یعنی من که این طور فکر میکنم!!

لازم نبود یه سری توضیح راجع به شخصیت ها بزارم...البته من این

جوری فکر میکنم!

نه نه اصلا نماد نیستن ...شاید از جایی اومده باشن...ولی من اصلا به

این که نماد خاصی باشن دقت نکردم قبول دارم که با خوندن جمله ی آخر

شما فکر میکنید اصلا داستان داشته راجع به ۲تا نماد یا هر چیز خاص

(که اصلا هم معلوم نیست چیه!) حرف میزده...ولی باید بگم این جمله

ی آخرش واقعا اشتباه ...


به هر حال درست بود تمام این حرف ها ممنون. ...

:)

جواد یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ق.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی...سلام گلم

آره درست شنیدی...تو گل منی

باشه خانومی...هر موقه خواستی واسم بگو...من منتظرت می مونم...اما...نمی دونم تا حالا درد انتظارو کشیدی یا نه...واسه من که سخته

آره خانومی من مدت زیادیه که شعر میگم...

راستی خانومی...به نظرم دست نوشته هات یه چیزایی کم داره...مثلا گاهی از مطالبی که می خونی بذار تو وبت...از اون مطالبی که خودت ازشون خوشت میاد...البته خوبه که حرفایه دلتو میگی

این مطلب واسم جالب بود...داست میفرسمش:

وقتی احساس می کنی بهتر است پاهایت را در آب جاری بگذاری تا خنک شوی فی الفور اینکار را انجام بده چون ممکن است آن آبی که قرار بوده به تو انرژی مثبت بدهد بیاید و برود. «شل سیلور استاین»

خانومی...همین که به وبم میای و نظر می دی واسه من کافیه...مرسی...راستی منم آپ کردم...منتظرم نذار

شادی همراه همیشگیه لبانت باد

در پناه حق گلم...

سلام


باشه چشم حتما ....اگه چیز جالبی پیدا کردم میزارم ولی اساسا من با کپی یه ذره مشکل دارم برای همین نمیزارم

:)

چشم الان میام...

فعلا....

عزراییل یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ب.ظ http://goorrestan.blogfa.com/

سلام عزیزم
آپ زیبای شما را خواندم خیلی جالب است .همساده وهم زیبا وبا صداقت نوشته شده.
ممنون که خبر کردین . عزیزم ازشما معذرت میخوام که این بار کار دارم ولی دفعه دیگه میام وباهات حرف میزنم.
روزگارتان به خوشی وشادی.

سلام...

ممنون!!!

باشه پس من منتظرم!

عزراییل یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام عزیزم
راستی یادم رفت که بگم حتماْ اون عکس منو در وبلاگ:
http://mairokh.blogfa.com/
نگاه کنید.
نظرتون را بگین...... اون یکی از عکسهای منه.

سلام

چشم!:)

نوشی دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ق.ظ http://tameshki.com

وای شخت ترین کار دنیا اسباب کشیه :(

بی زارم .. !


توقع .. شاید از دوست داشتن های افراطی به وجود میاد


قالبتو دوست دارم ! ارامش داره

ادامه مطلب هم میخونم میگم

آخ گفتی داغ دلم تازه شد!

یکی از دلیل هاش میتونه این باشه!

ممنون!!!آخ جون بالاخره درست کردم قلبمو!!!

المیرا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:13 ب.ظ http://close.blogsky.com

سلام . من خواهر فرزاد هستم. من مدتی مهمان داداشی هستم تا حالش خوب بشه

سلام!!

خیلی خوشحالم کردی اومدم!!

مگه چی شده؟؟

کودک دو ساله دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:23 ب.ظ

من که فعلا حال خوندن ندارم...ولی سیویدم بعدن میخونم...
پس تو الان در برهه ی خوشبختی هستی آره؟
هام هام!

خیلی چیز مهمی هم نیست البته!

نمی دونم!یعنی شاید باشم شاید نباشم!گاهی هستم گاهی نیستم اصلا قاطی پاتی کردم!

المیرا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ب.ظ http://close.blogsky.com

سلام
مریض شده ذات الریه گرفته هم خودش هم روحش
ببخشید نمیتونم زیاد توضیح بدم
سختمه

سلام...

باشه هر جور راحتید!

...........................................

:(

عزراییل دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ

خانی عزیز سلام
من با شعری از بوسه اپ کردم بیا.

سلام...

باشه چشم الان میام

وروجک سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ق.ظ http://mi7ra.blogsky.com

زیارت قبول

خیلی ممنون:)

جواد سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ب.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

ممنون از حضور سبزتون

منظورم از کودک...فطرت پاک هر فرده... که مثل یه کودک پاک و بی آلایشه...فقط اون می فهمه عشق همیشه در زندگی حضور داره...حتی لحظات غم ...

خانومی شاد باشی

سلام...

خواهش!

چه جالب!می دونه همیشه عشق هست فقط اسمش رو نمی دونه!

:)

جواد چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ق.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

مرسی بابت همه چی

این جمله واسم خیلی جالب بود...تصمیم گرفتم واست بفرستمش:

؛درتمامی راه ها سنگهایی افتاده است که وامیداردمان تا آهسته گام برداریم،به افتادگان یاری دهیم تا چون ما باز ایستادن را بیاموزند؛

خانومی همیشه بخند می دونی چرا؟

چون وقت خاصی برای شادی کردن وجود نداره

شادی رولبات موج افشان

سلام!

خواهش!

:)

آره دیگه همش باید شاد بود...

عزراییل چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:05 ب.ظ http://goorrestan.blogfa.com/

سلام خانمی عزیز
ازاینکه زحمت کشیده به وب من اومدین ممنونم. از اظهار نظر سازنده شما سپاسگزارم. دوست خوبم من تصمیم دارم همانطور که قبلاَ خدمت شما عرض کردم
آپهای متفاوتی داشته باشم. واین هم برا تنوع بیشتر است.
چشم عزیزم سعی میکنم که نوشته هایم مورد رضایت شما باشد.
فراموشتان نمیکنم.

سلام

خواهش!

آره قشنگ که بود من البته نظر خودم رو گفتم

...:)

جواد چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ب.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

ممنون

ممنون ممنون

معجزه چیزیست که قلب را سرشار از آرامش کند

همیشه آروم باش خانومی...خودت ....قلبت....

یه مطلب در همین رابطه تو وبم گذاشتم

خوشحال میشم اگه نظرتو راجبش بگی

خانومی شاد باشی

سلام:)

خواهش میکنم....خواهش میکنم.....خواهش میکنم.....

معجزه؟آره دیگه معجزه!

آرامش؟چه خوب...نشستن توی یه هوای خوب !!!

چه آرامش بزرگی! کلی منتظرشم این چندوقته...

ممنون:)

فرزاد چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام ببخشید امشب زیاد حالم خوب نیست

یک روز حتما میام واسه حرفها و گفته ها...

ممنون که به یادم بودید

سلام...

بله متوجه هستم کاملا....پس من به زودی منتظرم!

ناشناس چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ب.ظ http://unsaids.blogsky.com

سلام
من این هفته شمال بودم، هوا عالی بود.
تاحالا هیچ وقت تو این موقع سال، انقدر هوای شمال خوب نبود.
از جمعه ی قبل که ما رفتیم، هوا ابری شد، تا امروز (چهارشنبه).
امروز تازه برا اولین بار خورشید رو دیدیم.
برا ما که این مدت تو تهران همش تو گرما بودیم، این هوا خیلی خوب بود.
البته گفتم، از امروز دوباره همه ابرها رفتن و هوا آفتابی شد.

سلام...

ا.واقعا!!این جور وقت هاست که می گن :خوشا به سعادتت

:)

بهنام(بیکار بودم اومدم وبلاگ زدم) پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ق.ظ http://baran3.blogsky.com

میدونی چقدر دوستت دارم ؟

1 دونه !

ولی مردونه !!

:)
...............................................................................

جواد پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ق.ظ http://NIAZI BE MOAREFI NIST MAGE NA

سلان خانومی

خوبی؟؟؟

می خندی؟؟؟

اگر خدا هست...پس غیر لبخند تو کفر است

خانمی می خوام به سوالاتت جواب بدم

پرسیدی:

عمر؟زمان؟هدف؟و...

چرا همه چیز های خوب اینقدر سریع میگذره؟

خانومی بستگی به نگاهت داره...همه چیز می تونه هم خوب باشه هم بد...در ضمن اگه بدی نباشه قدر خوبی معلوم نمیشه

چرا نمیشه آدم هی بزن جلو بزنه عقب پاز کنه؟
خانومی...فقط یه لحظه وجود داره...زمان حال...سعی کن در این لحظه زندگی کنی...
ب
ه وقت اگرباور داشته باشی همین امروز،لحظه آرامش فرا می رسد.

درلحظه زیستن...

چقدر ما ناتوانیم!!!
ما ناتوان نیستیم...ما بزرگر از آنیم که خود می اندیشیم...

کی تموم میشه؟(حتی این رو هم نمیدونیم!)

خانومی...نشنوم از این حرفا بزنی...مگه دمنتظر پایانی...همشهریم میگه تا شقایق هست زندگی باید کرد...

ممنون از نگاه دقیقت...

شاد باشی خانومی

سلام!

من که همیشه میخندم خوب هم که هستم ممنون:)

یعنی همیشه باید بد هم باشه؟خوب یه بار بیاد این بد دوباره بره دیگه

نیاد!ولی خوب همیشه همین طوره تا سیاه نباشه که سفید معنی

نمیده...ولی کاشکه میشد سیاه ها کم باشه یا کمشون بکنیم

باشه ولی اگه کم میشد بهتر نبود؟

پس من منتظرش میمانم ...

منم میدونم هر آدمی برای خودش خیلی خیلی بزرگ ولی توانایی های

ما نسبت به اون چیز های که میبینیم زیاد هست اما کافی نیست

نه منتظر نیستم این رو در واقع در ادامه ی ناتوانی گفتم

ممنون از حضور قشنگتون

بهنام(بیکار بودم اومدم وبلاگ زدم) جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ق.ظ http://baran3.blogsky.com

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن،تیر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ها
دوباره صبح، ظهر، نه! غروب شد، نیامدی

فرزاد جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:05 ب.ظ http://close.blogsky.com

سلام...

خوبی ؟

من برگشتم !

یادم رفت اصلا بحث کجا بود چی بودیم

این مریضی حافظه منو کاملا پاک کرده یادم نیست

خوب مثل قدیما پراکنده نظر پراکنی میکنم !!!

1- نه من مخالفم هیچ کاری سخت تر از خریدن نان نیست

من وقتی برره مستقل شدم هیچی اذیتم نکرد جز این

نون خریدن !!!

2-کلا انسان یک مقاومت فطری نسبت به تغییرات داره !!

3-اگه تغییر دادین که دیگه همون نیست !! یکی دیگه است !

4- خوب منم همینجور دوست دارم خودم اتاقم رو بچینم !!

البته فقط یک نفر رو دوست دارم که کمکم کنه که فعلا نیست !

5-دیگه ریخته بودین دور پشیمون هم میشدین مجبور بودین

که راضی باشید !!

6- واقعا چرا هر چیز یکه حال میده برای بدن ضرر داره ؟؟؟

7- همون خود حرم شلوغه نمیخواد برید

8- تو اتاق که استراحت حال نمیده ! استراحت تو یه خونه

ویلایی لب ساحل کیف میده !!!

9-دیر به فکر می افتن !!!

10- نه صلا جالب نیست خیلی هم مسخرس !!

11- جواب از پ.ن 2 = باید بهش خندید !!!

12- اه !!!

13- پس چرا فاصله نمیوفته بین این بد بختی های ما ؟؟؟؟

14-چشم !

15 - آره واقعا حرص میده !!! آبی یاد استخر میوفتم

16- خیلی حرف زدم ببخشید

به من سری بزنید که کلی تغییر کردم

تا بعد

سلاااااااااااام....

چه بسیار زمان هایی بود که متا منتظر شما بودیم!

خب خدا رو شکر که دیگه الان خوب شدید...حالا موضوع بحث هم زیاد هست پیدا میشه!

۱.نون خریدن...آره خیلی کار سختی البته نه به اندازه ی سیب زمینی سرخ کردن :) نمی دونم چرا این قدر کار سختی!!

۲.البته همیشه هم این مقاومت فطری خوب نیست...نسبت به تغیرات خوب باید علاقه هم داشت

۳.آره همون نیست ولی یکی دیگه هم نیست

۴.آره همه دوست دارن اتاقشون رو بچینن ولی بقیه هم دوست دارن همین کار رو براتون کنن...چه جالب!

۵.شاید هم تباید پشیمون میشدم

۶.اگه ضرر نداشت که حال نمیداد

۷.آخه هوس کردم!

۸.دیگه میگن لنگ کفش در بیابان غنیمت هست..تو بالکن اتاق هم میشه استراحت کرد:)

۱۰.خوب اگه فکر کنیم جالب واقعا جالب اگه هم فکر کنیم مسخرس مسخرس!

۱۱.چه راه حل خوبی !!!تا حالا بهش فکر نکرده بودم!

۱۲.البته در هر دو صورت اه...

۱۳.راجع به این باید برم از خود چارلی چاپلین که این جمله رو گفته بپرسم

۱۴.پس اگه خوندید نظرتون رو حتما بگید

۱۵.البته منظ.رم قالب قبلی بود اینو که دوسش دارم!!مه استخر چشه؟

۱۶.نه بابا این حرفا چیه

چشم همین الان اگه بتونم میام!

عزراییل جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ب.ظ http://goorrestan.blogfa.com/

سلام عزیزم
من که همیشه مزاحم شما هستم البته شما بزرگواری میکنید وبیشتر سر میزنید .بهرحال همیشه بیاد شما هستم.
فراموشتان نمی کنم.

سلام!!

نه آخه یه چند وقت نبودید به هر حال ممنون که سر زدید!

:)

سلطان پنگوئن جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ http://silentsong.blogsky.com

سلام خانمی!

خوبی؟

من خوبم مرسی... انشاالله از یه ماه دیگه میام وبلاگم!

مرسی که به یادم بودی!
راستی گفتی شماااااااال! اگه بدونی چقدر دوست دارم وقت شه برم دریاااااااا

من برم...

فعلا...

سلام!!!!!

این جور وقت ها میگن شما کجا؟این جا کجا!؟

آره دیگه شمااااااااااااااااااال!!!نه حالا من دریا هم نرم به خدا راضیم!

باشه!من منتظرم!

محمد شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ق.ظ http://www.shanc.blogsky.com

سلام
بابا دمت گرم ۲ بار سر زدی!
ایول ایول.
اومدیم بالاخره.
اوه اسباب کشی یه کم خیلی سخته بابا حرفشو نزن که حوصله میخواد شدید!
مشهدو ترکوندین دیگه پس! ولی حال میده کلا.
راستی بازم میای وبلاگکم.
مطمئنم. چون قول دادی!!!
منتظرم.
فعلا

سلام!!

دیگه مسئولیت گذاشته بودید رو دوشمون دیگه!!:)

خوب بود خوش گذشت؟

ببینید من چقدر حوصلم شدید!!

آره دیگه کلا حال میده!

آره همین الان میام

پوریا شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ http://www.banel2.blogfa.com

امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطر جاودان اتش ها
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان را ناپیداست/من به پایان دیگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست

سلام!
..........................................
:)

محمد شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.shanc.blogsky.com

سلام
باریکلا که اومدی بازم.
میدونی چیه! این کنکور اولم نیست! کاردانی به کارشناسیه!
قبلا کنکور دادیم کاردان شدیم الان باز میخوایم پله های ترقی رو یکی یکی طی بکشیم و کارشناس بشیم.
ممنون که سر زدی.
هر چی بیشتر سر بزنی خوشحالتر میکنی مارو.
فعلا

سلام!

آهان!کاردانی به کارشناسی!موفق باشید...حتما طی می کنید این پله ها رو

چشم...میام بازم!

ناشناس شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ http://unsaids.blogsky.com

سلام؛
نمایشنامه تون رو خوندم.
قشنگ بود.
اگه تبدیل به نمایش عروسکی بشه، چیز خوبی میشه.
البته فکر می کنم باید یه ذره دیالوگ هاش بیشتر بشه.
من هم یه داستان نوشتم که امروز یا فردا میذارم تو وبلاگم. هروقت گذاشتم خبرتون می کنم. خوشحال میشم نظرتون رو بگید.
موفق باشید.

سلام!

ا..واقعا؟لطف کردید!آره خوب منم میگم یه چیز توی همین مایه هاست!

من منتظرم!

م ی ن ا شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:22 ب.ظ http://blackjoker.blogsky.com

سلام خانومی بعد ار مدتهای زیادی تصمیم گرفتم دوباره بنویسم ولی کمی متفاوت خوشحال میشم بیای به دیدنم

سلام!

چه خوب من الان میام!

فرزاد شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:11 ب.ظ http://close.blogsky.com

سلام و درود

خوبین ؟ راستش نمیخوام ذوق هنریتون رو کور کنم...

ولی چون داستان دست کاری شده بود حس خودش رو از دست

داده بود و میشه گفت با یک نگاه میشد سر دربیاری که داستان

از چه قراره !!!

البته ببخشید نباید روی دستنوشته ها نظر فنی داد...

ولی ددر کل به عنوان یک دست نوشته امیدوار کننده خوب بود

میشه حدس زد که اصلش جذاب تر از این بوده

به هر تقدیر...

مرسی که میایین همیشه...

این روزا مثل شما شدم

گاهی شاد و گاهی غمگین...

سلام!

ممنون...نه کلا فکر کنم همین جوری کور هست آخه خیلی نمی نویسم!

ولی خوب همین نظر فنی به داستان های بعدی کمک میکنه

آره شاید...ولی نه خیلی بچه گانه تر بود قبلا!

گاهی شاد گاهی غمگین!!می بینید چقدر کنترلش سخته؟

ولی فکر کنم دارم راهش رو پیدا میکنم...

فکر کنم اولین قدم اینه که بفهمیم اصلا چرا الان شادیم با غمگین؟

سحر یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.shahreshab.blogsky.com

سلام
واقعا قالب بدی شده چرا اینجوریش کردی اصلا؟!!
اما داستانتم خوندم.به نظرم اگه نمایشنامه نویسی می کنی از آثار قوی استفاده کن.اینجوری نوشتت قوی تر میشه.همون ۲تا کتابی که تا حالا معرفی کردم واقعا جالبن.خوندنشونم یه بعد از ظهر وقت می خواد فقط.
نوشتت زیاد شبیه نمایشنامه نبود.اما طرح کلیش جالب بود.

سلام!

منظور من البته تو پست قالب قبلی بود ولی مثل این که این هم خیلی جالب نیست!!!باشه عوضش میکنم حتما:)

باشه حتما وقت کردم می خونم

عزراییل یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام دوست باوفایم
راستی عزیزم
این علامت یعنی چه؟؟ ( :) )

سلام!

این یه علامت رمز برای بیان احساساتم!انواع دیگری هم داره مثلا:

;(

;)

:d

و...

(این ها یه سری علامتن که اگه یه جور دیگه بهش نگاه کنیم میشه یه آدمک برای بیان یه احساس!!:) )

ناشناس یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:30 ب.ظ http://unsaids.blogsky.com

دوباره سلام.
اون داستانی که گفته بودم رو نوشتم.
خوشحال می شم سر بزنید.

موفق باشید.

سلام!

ا..الان ممیام

جواد دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

خوبه که بزرگتر از سنت فکر می کنی...(در مورد عشق)

من حرف واسه گفتن زیاد دارم...

گروهی میگن عشق یه مسیره...یه جادست...و هر کسی یه روز سر راهش قرار می گیره

گروهی میگن عشق رو نباید بیرون از خودت جستجو کنی...احساسی که نسبت به معشوقت داری مربوت به خودته نه معشوقت ...و این از قلب خودت منشا می کیره

اما من میگم...عشق در زمان مکان و شخص خاصی نمی گنجه...وقتی کسی از شهد عشق می نوشه .... عشق نیز از شهد وجود عاشق می نوشه...وقتی از عشق سرشار می شی...عشق هم از تو سرشار میشه...عشق در وجود توه...و تو در وجود عشق

گروهی میگن عاشق شدن یعنی تسلیم شدن...و این با مفهوم آزادی در عشق مغیارت داره

اما من میگم...عاشق واقعی...آزادی مطلق را در تسلیم شدن در برابر معشوق می دونه...شاید واسه اینه که معشوقه واقعی هر آدمی خداست...

شاید وجود عشق زمینی وسیله ای واسه عشق واقعیست

شادی مقرون زندگیت باد

سلام!

من سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم چون یه ذره گیج کنندست

یه جورهای با دومی موافقم ما خودمون عشق رو کنترل میکنیم

ولی این لغتی که هرکس به علاقه ی خودش اون رو معنی میکنه

یه جورهایی میشه تسلیم شدن در برابر کسی که آزدیت را در وجود او میبینی

و شاید برعکس!....

:)

فرزاد دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:59 ب.ظ

سلاممممم به خانمی مهربان !

در مورد احساس هم موافقم شاید ما وقتی که احساس دروغ داریم

از واژه ها برای دروغ استفاده میکنیم ! اصلا همین احساسات بود

که این کلمات رو به وجود آورد... بقیه موارد رو هم که همونجا

تو پاسخ گفتم

به حضورتون عارضم که (البته گفتن این حرف از نظر ادبی

اشتباهه اما خوب شما فکر کنید دارم عامیانه حرف میزنم )

در مورد کنترل احساس یک چیزایی من فهمیدم !

البته من نفهمیدم به تنهایی از استاد ادبیاتم هم کمک گرفتم

و خلاصه گفتم که دچار چه وضعی شدم ...

استاد فرمودند که شما توی زندگیت قانون نداری...

همینجوری الکی زندگی میکنی ! راست میگه واقعا

من هیچ قانونی ندارم فقط در برابر اتفاقات عکس العمل

نشون میدم ! گفت اول قانون مند زندگی کن !!!

دوم گفتن که از مردم دور شو !!! گفتم استاد جان

همین دور شدن باعث این اتفاقات بود دیگه !

گفت که نخیر !!! شما دور بودی بدون هدف !!!

دور شو و باطنت رو صالح تر از ظاهرت کن

یعنی گفت که توی باطنت بهتر از اونی باشه که مردم فکر

میکنن !!! (اینم راست میگه من توی دلم و ظاهرم یکیه

و این باعث زجر من میشه ) بعد فرمودن نه اینکه ظاهرت رو

بکشی پایین و باطن همین بمونه ! گفت که ظاهر رو بگذار باشه

اما باطن رو ببر بالا !!!

این حرف هم خیلی بهم کمک کرد !!!

دوم گفت برو دنبال علایقت ! (اینم راست میگه من بعد از

اون اتفاق همه علایقم رو گذاشتم کنار !!! )

و دیگه گفتن کارای نا تمامت رو تمام کن !!!

گفت که بعدش گلستان سعدی رو بخون !!!

ای خانمی چند روزه میخونم نمیدونی که چه گنجیه...

جواب خیلی از سول هامو گرفتم تو گلستان !!!

اینها رو گفتم که شاید به درد شما هم بخوره بعضی هاش...

ممنون که میایین همیشه منتظرتون هستم توی وبلاگم...

تا بعد

سلام!

آره خوندم :)

پس موفق بودید

یه جور هایی من ۹۹٪ رو با استادتون موافقم

علتش هم اون تجربشون و دانسته هاشون...
اون یه درصد هم برمیگرده به دوری از مردم که حالا با یه ذره فکر روش

شاید بشه قانع شد
در کل فکر کنم کمک بزرگی هم به من کردید

که این اطلاعات رو به منم گفتید البته ما احساساتمون با هم فرق

میکنه اما موضوع همون کنترل احساسات بود که توش مشترک بودیم که فکر کنم

خوب هم داریم پیش میریم...

حالا یه سئوال دیگه هم پیش میاد!الان میام وبتون میگم


ممنون از حضورتون باز هم منتظرتون هستم!

نوید دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:47 ب.ظ http://lawbreaker.blogsky.com

سلام . از توقع گفتی وای که دلم پره . همیشه از توقع های بی اساس ، بعضی وقتها هم با اساس ، متنفر بودم. همیشه خودم رو جای دیگران قرار می دم تا توقع زیادی ازشون نداشته باشم ولی خوب بقیه که اینکارو نمیکنن اعصاب ادم بهم میریزه .
راستی از خاطراتت که گفتی منم یک سری کاغذ از خاطراتم دارم ولی دلم نیومده بریزمشون دور ، خوب شاید کار درستو تو کردی .

سلام

توقع توقع توقع!!!!

خوب این کار یه جور هایی باعث میشه آدم مثل بقیه بشه!

البته منظور من فقط و فقط خاطرات تلخ بود!شما هم اگه میبینید اذیتتون میکنن بریزید دور!

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
ممنوم از حضورت تو وبلاگم
وبلاگ خودمونی و خوبی داری
موفق باشی
آپ کردم دوست داشتی سری بزن
خوشحال میشم
غمهات کوتاه
دلت شاد

سلام ....

:)

م ی ن ا سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ب.ظ http://blackjoker.blogsky.com

سلام اپ هستم اگه بیای خوشحالم میکنی خانوم گل

سلام!

ممنون خبر داد ی الان میام

م ی ن ا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام
خوبی؟
چرا نمینویسی این روزا؟

سلام...

من هنوز یادم نرفته آپیا الان میام بهت سر میزنم!:)

می نویسم...نمیدونم حسش نیست...ولی به زودی مینویسم...

فرزاد پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ http://close.blogsky.com

привет...
Я собираюсь с ума прямо сейчас

:)

این روسیه نه؟چه باحاله!!!حالا یعنی چی؟

معنیش هم حتما بزارید لطفا!

فرزاد جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام

بله به زبان روسی هستش...

راستش وقتی که دلم دیگه فوق گرفته میشه زبونم هم عوض

میشه !!! نمیدونم حس میکنم زبانی که همیشه ازش استفاده

میکنم واسه همه احساسات بوده و نه احساسات خاص

واسه همین احساست خواصم رو توی زبون روسی یا بعضی

وقتها انگلیسی میگم...

معنیش هم یعنی::

سلام...

من دارم دیوونه میشم !!!

سلام!!

این همه علامت یعنی سالم؟چقدر جالب بخوان بگن خوبی دیگه چی میشه؟خیلی جالب بود:)

دارید دیوونه میشید؟؟؟؟مگه الکیه؟اصلا یعنی چی دیوونگی؟میدینید منم تا حالا این فکر رو کردم!

میام حالا کلی حرف میزنم الان:)

جواد دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ق.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

من آپ کردم

بودو بیا...منتظر نگاهتم...بودو بیا

نظر یادت نره...

سلام...

ا..من الان میام:)

چشم...

اومدممممممممممم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد