یکسری حرف های نگفته

حرف های کسی که فکر می کنه خیلی خوشبخته

یکسری حرف های نگفته

حرف های کسی که فکر می کنه خیلی خوشبخته

اصفهان...

سلااااااااااااااااااااااااام.....سلام..سلام

این دفعه می خوام یه سفر نامه بنویسم تو مایه های تایلند البته یکم بهتر و همراه باعکس!

جمعه صبح حدود 9 صبح حرکت کردیم

من همیشه از این جغرافی بدم می اومد ولی تازه فهمیدم چقدر کاربرد داره!

این داداش من هر وقت پیاده می شدیم دوباره می خواستیم سوار شیم با توجه به ساعت و مسیر

می رفت یه طرف میشست که سایست!ولی من وقت برگشتن تلافی کردم!

از تهران تا اصفهان یه طرف ، پیدا کردن چادگان هم یه طرف!

با هزار بار بالا و پایین رفتن بالاخره راه رو پیدا کردیم...

بعد داخل شهر رفتیم  توی یه مجموعه ی خیلی بزرگ...ک

لا جای سرسبزی بود...مثل این که اداره ها و سازمان های مختلف توی اون محوطه

قسمت های مخصوص به خودشون رو داشتن ...

البته یکسری ویلاهای خصوصی هم بود...خیلی جای خوش و آب و هوایی بود

و قشنگ بود اما خوب یه چیز بود تو مایه های ویلا ....نه کسی میومد مرتب کنه اصلا هیچ چی!

البته هی اولیا می گفتن که از سرتان هم زیاد اما ما این فکر رو نمی کردیم....

خلاصه با کلی چک و چونه راضی شدن که  بعد 2 روز بریم اصفهان..

از آن جایی که خیلی خیلی داخل ویلا تخت داشتیم  (حدودا 7 تا!)

 و حوصله ما و دختر عموم اینا سر رفته بود دعوت کردیم اون ها هم تشریف بیارن

از تهران!تون ها هم پایه...

شب  اول که خودمون بودیم فقط فقط استراحت کردیم

یه سرم به سد زدیم و برگشتیم...شب دوم هم نسبتا خوب بود اما از اون جایی که

رستوران خوب در نزدیکیمان نبود  تصمیم گرفتیم خودمون غذا درست  کنیم

و بابای من از اون جایی که همیشه طالب تنوع

تصمیم گرفت تا زمانی که اینجاییم خودش غذا درست کنه!

خیلی خوب میشد غذاش ولی بعد که وارد آشپزخونه میشدید فکر میکردید یه

دعوایی زلزله ای چیزی رخ داده ...

شب دوم هم به خوبی سپری شد تا ساعت 1:30 ...2 صبح حکم بازی کردیم

خیلی به نظرم بازی مسخره ایه چون بیشترش به شانس بستگی داره...

مثلا دست بابای من همیشه (میگم همیشه واقعا منظورم همیشست!)پر حکم وآس و شاه و بی بی میشد!

آخه بیچاره بقیه (بجز یارش) هر چقدر هم تیز هوش باشن چی کار می خوان بکنن؟؟!!

البته برای وقت تلف کردن و خندیدن خوب...

 توی محوطه دوچرخه داشت که من هروقت خواستم برم سوار شم یه چیزی شد نرفتم ....ا

ای خدا!چقدر دلم برای دوچرخه سوار تنگ شده بود

فرداش بعد از ناهار حرکت کردیم اصفهان ...

من اصلا حواسم نبود برای این جا عکس بگیرم  آخرین لحظه یه چند تا عکس گرفتم

که با بقیه ی عکس ها میزارم توی ادامه مطلب

آخ جون بالاخره رسیدیم اصفهان!!!!

یه 1 ساعت استراحت کردیم حدود ساعت 6:30 ، 7 بعد از ظهر بود که رفتیم

توی چهار باغ راه رفتین و گشتن

 برای این که عذاب وجدان نداشته باشیم گذاشتیم افطار که شد رفتیم سراغ خوراکی ها...

یک غذایی خوردیم،که بابام می گفت قبلا هم خوردی بهش هم میگفتن بریانی ولی نمی دونم

چرا من هر چی فکر کردم یادم نمیومد...هرچی بود خیلی خوش مزه بود...

به نظر من خیلی اصفهان شهر قشنگی هم مردمش با فرهنگن هم تمیزُ هم زیبا ...

یه چیز جالب هم که بود دوچرخه اجاره میدادن میتونستی کرایه کنی باهاش هر جا می خوای بری

من واقعا ندیده بودم(توی کشور خودمون البته) بشه دوچرخه رو وسط شهر کرایه کرد

بعد بشه باهاش توی شهر هم تردد کرد...

بعد پیاده رفتیم سی وسه پل قبل از این که بهش برسیم همش در تلاش این بودم که بشمرم ببینم

واقعا سی وسه تا هست یا نه

بعد به نتیجه رسیدم مثل این که واقعا33 تاست البته من فکر کنم خطا داشتم چون 32 تا شمردم

بعد که رسیدیم به پل با کمال تعجب مشاهده کردم همه همین جور دارن روی پل راه میرن

بعد جویا شدیم علت این را که چرا همه همین جور دارن روی یک همچین آثار باستانی ای

راه میرن و آشغال می اندازند و پاسخ شنیدیم که در قدیم با ماشین هم روش تردد می کردن...

همین جواب بس بود برای قانع شدن

زاینده رود هم جای شما خالی ، خالی خالی بود کیف می داد توش یه دست فوتبال بازی کنیم

ولی خوب چون ما توی چادگان آب دیده بودیم از خیر آب اون جا گذشتیم...

فرداش هم به یک سیرکی رفتیم خیلی خیلی خیلی جالب بود با این که حداقل امکانات رو داشتن

خیلی خوب برگزار کردن!

اما من همش در حال سکته کردن بودم که مبادا بر سر این افراد بلایی بیاد ،

این قدر که غیر استاندارد بود

سیرک چون توی فضای باز بود میشد آسمان رو نگاه کنیم ...

ماه رو از جایی که ما نشستیم نمی شد دید ولی ستاره ها رو چرا...خیلی پر ستاره نبود

اما ستاره هاش خیلی بیشتر از تهران بودن...من وقت هایی که میرم توچال

تمام راه دنبال یه ستاره میگردم آخرشم تا پیداش میکنم این قدر نورش کمه زود گمش میکنمL

قبل از سیرک هم رفته بودیم منار جنبان وچهل ستون وموزه ی هنر های معاصر و

دوباره برگشتیم چهارباغ و من هنوز دوچرخه سوار نشده بودم

 بعد هم رفتیم برای تمام خانواده گز خریدیم

وقتی که رسیده بودیم کنار منارجنبان همه منتظر یه چیز خیلی خیلی عجیب بودیم

چیزی در حد زلزله ی 12 ریشتری ! وقتی که مناره ها رو تکان دادن همه همین جور

مات و مبهوت داشتن به مناره ها نگاه می کردن بنده هم گفتم چقدر بی مزه

داداشمم گفت خیلی [...]هستی این چیزیه که نظیر نداره توی دنیا بعد تو کنارش واستادی میگی بی  مزه!!

روز آخر هم که داشتیم بر می گشتیم  صبحش رفتیم کلیسای وانک و باغ گل ها ...کلیسا خیلی خیلی جالب بود..و من هنوز دوچرخه سوار نشده بودم

در کل اصفهان به نظر من خیلی بهتر بود شاید چون بالاخره یکی میومد اتاقت رو سر و سامون بده

اما جدا از شوخی خیلی شهر قشنگی بود...

.......................................................................................................................................................

پی نوشت 1:عکس های منارجنبان وچهل ستون و باغ گل ها وموزه ی هنر های معاصر(البته فقط یه 2تا عکس پوستر که به نظرم جالب اومد)و چادگان هست توی ادامه مطلب از سیرک و کلیسا هم نمیشد عکسبرداری کرد..

پی نوشت 2:الان توی بالکن نشستم به شدت هم داره به سرم آفتاب میخوره اگه دیدید کمی و کاستی ای داره بزارید به حساب این آفتاب...

پی نوشت 3:یه جایی نوشته بود خوبه که به آدم هایی که دوسشون داریم نیاز داشته باشیم چون دوسشون داریم نه این که دوسشون داشته باشیم چون نیازشون داریم...

پی نوشت 4:نماز روزه های همتون هم قبول باشه...

پی نوشت 5:از وقتی ماه رمضون شروع شده دیگه کمتر دوستام رو میبینم تلفن و کامپیوترم که دیدن از نزدیک نمیشه

خیلی دلم براشون تنگ شده یه جور هایی هوس کردم دوباره سال شروع شه!

پی نوشت 6:من هنوز هم دوچرخه سوار نشدم...به قول مامانم من هرچقدر هم همه چیز خوب باشه آخرش یه چیز پیدا میکنم بهش گیر بدم

پی نوشت7:تا بعد خداحافظ

این ها یه چد تا عکس وقتی که داشتیم برمی گشتیم از چادگان ...


این یکی همین جوری شانسی از آب در اومد جالب نشده؟



این هم منارجنبان...



این هم یک توضیح مختصر....



این ها هم ۲تا پوستر فکر کنم با موضوع ظهو بودر توی همون نمایشگاه هنر های معاصر ...ایده ای که پشتشون خیلی جالب...





این ها هم عکس های باغ گل هاست...








چهل ستون عکسش رو با یه دوربین دیگه گرفتم الان دستم نیست:(

یا بعدا میزارم یا شاید هم نزارم





نظرات 42 + ارسال نظر
محمد جواد پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:41 ب.ظ http://mgk72.blogsky.com

سلام
تو سفر نامه ای که می نویسی
اسم ما هم ببر ثواب داره!!
تو سفر نامه کمک خواستی در خدمتیم

سلام...

فکر کنم نخوندید کامل متن رو;)

منظورم یه سفر نامه ی واقعی نبود منظورم همین پستم بود:)

اگه دوباره نوشتم حتما..به روی چشم...

فرزاد پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ

سلام خانمی...

اصفهان که خیلی قشنگ تر از تایلنده

مثل برادر بنده اونم همیشه همین کارو میکنه...

اونجا که رفتین به دهکده معروفه سازمان ویلایی

هستش از اکثر سازمان های دولتی...

ویلا های خصوصی هم هست شمام میتونید

داشته باشید ولی منتها برجی 100 تومان

باید بدید تا براتون مرتب کنن تازگی ها هم

مجردی راه نمیدن دیگه کلا به گند کشیده شده

اگه جاده سلامت هم نرفتی نصف عمرت

رفت...

-- ایییییییی تا ساعت 2 ؟؟ چه کم !

تازه به شانس هم بستگی نداره به

یارت بستگی داره و به آدمایی که باهاشون

بازی میکنی ... مثلا ما که بازی میکردیم

اگه کسی کت میشد خدا به دادش برسه

باید 15 مین مرقصید اونم با کلا بوقی

البته شکنجه هم میکردیم بعضی وقتها !

------ خیر پدر شما بلده بازی کنه

که چطوری دستش اونجوری بشه ...

یه سری روش ها داره حالا بعدا آموزش میدم

** پایه حکم بشن

// اسمش بریان هستش !

-* مردم اصفهان خوبن اما نه برای خودشون !

/*توی اصفهان دوچرخه سواری برای بانوان

از اول شهریور آزاد شد... همون دوچرخه

سبزا هم که دیدی واسه همین بوده

*- منظور از کویر عقیم رود همونجا بود !!

رودخانه و سی سه پل !

//*-کجایی بدونی خاور هم از روش رد میشد ...

اکثر بگیر بگیر ها هم همونجاست که رفتین

ما اصفهانی ها هم بیشتر قرار هامون رو

اونجا میگذاریم واسه همین همیشه شلوغه

-*/ این سیرکه که مسخره بود

اون سیرک ایتالیایی بهتر بود به نظر من...

/*-*میخواستین گز کرمانی بخرین

بهترین گزه !

/*/ منار جنبان رو هم منهدم کردن

اگه دقت کرده باشی 2 تا بود

وقتی یکیش رو تکان میدادی اون یکی هم

تکان میخورد

بعد میخواستن بفهمم چطوریه

زدن کندن خراب کردن آخرش هم نفهمیدن

چطوریه بعد هم با کمال پروویی گفتن خراب شد

فقط یکیش تکون میخوره !!

/-*-با برادرت موافقم

**- آهان فهمیدم چرا خوشت نیمود

دلت دوچرخه میخواست نه ؟؟؟

اگه دوچرخه سوار میشدی میفهمدی

منارجنبان چقدر قشنگه !!!

پ.ن 1 = عکسها بد نبودن !

چهلستون هم دمه خونمونه روزی 60 بار

میبینمش نمیخواد عکس رو بگذاری

تازه دو تا از عکس ها هم بیشتر لود نشد

2- خودم بادت رو میزنم خانمی جان !!!

3-

4-

5-

6-بیا من دوچرخه ام رو میدم هر چی دلت

خواست سواری کن

تا بعد خانمی خیلی پست جالبی بود

مرسیییییییییییییییییی

سلام..

آره بابا پستشم بهتر از تایلند...

ما خیلی توی سازمان نگشتیم ولی یه جایی بود خیلی قشنگ بود!!برای پیاده روی یه سر رفتیم...
ولی میدونید چیه اونقدری که من از شهربازی لذت می برم از یه جای خوش آب و هوا لذت نمی برم..تصمیم هم داشتم راجع به همین بنویسم توی پست بعدم....برای همین از اصفهان بیشتر خوشم اومد

من هم به نظرم اون جا چون یه ذره حالت دولتی داشت نباید این شکلی می بود!ولی بود دیگه...

دیگه همه داشتیم از حال می رفتیم!
این شرط بندی سر این بازیا داستان ها دارد در خانواده ی ما اصلا یک عده مخالف این بازین برای این که هردوشون راضی باشن گفتیم بازی میکنیم به خاطر شما هم شرط بندی نمیکنیم...به خاط همین ما فقط بازی میکنیم...
بنده یک چند باری با بابام یار شدم از شدت عذاب وجدان یه بار جام رو دادم به مامانم!

ا..همون!الان میرم توی پستم درستش میکنم:)بریانی؟؟

واقعا!؟میگم کاشکه ما قبل از شهریور میومدیم لااقل خانواده یه بهانه داشت!

میگم این همه پارک دارید توی شهرتون چرا روی یه همچین اثری آخه:)؟؟

نه حالا مسخره که نبود دیگه! یکم بی انصافی!
این جا توی تهران فکر کنم پارسای یا پیرارسال بود یه سیرک بود به نظرم از اون بهتر بود
بعد یه چیز دیگه ای هم که این سیرک داشت همشون ایرانی بودن...حتی اگه خوب هم نبود باید بگیم خوب بود ;)

آره دیگه این گز کرمانی خیلی معروف از همون خریدیم...

نفهمیدم منظورتون رو...ببینید یه آقایی میرفت اون بالا یه دونش رو تکون می داد اون یکی به صورت کاملا نا محسوس تکون می خورد:) درست بود که!

با برادرم موافقید؟کدوم قسمتش

{...} یا بقیش؟؟

آره شاید!

شما تقریبا بدترین عکس های موجود رو دیدید!!!البته بقیش هم تعریف نداشت...کلا من عکاس خوبی نیستم:) ولی بازمیشه همش

نه بابا مرسی ....خوب میرم میشینم داخل:)

این موافقتتون توی شماره ی 5 و موافقتتون با داداشم یه منظوری داشت هااااا!!!!

دوچرخه داریم... وقت نداریم!!

خواهش:)

فرزاد پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:28 ب.ظ

راستیییییییییی

قالبتون خیلی قشنگه

مرسیییییییییییییییییییی......

فرزاد پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:29 ب.ظ

راستی آپ کردم

البته اگه وبلاگم باز بشهههههه

منتظرتونماااااا

میام الان ببینیم چی میشه!

سجاد ام ال بی کی پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:43 ب.ظ http://MLBK.33ir.com

سلام خانومی! من رو با نام "سجاد ام ال بی کی" لینک کن... منم لینکت کردم.... تا دیداری دوباره....

سلام..
باشه الان لینک میکنم

جوابیه ی 2(خانمی) پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:21 ب.ظ

خواهش میکنم.!!!!
ولی من نمی دونم شما چرا این قدر احساس مسئولیت می کنید! آخه شما واسه خودتون یه فکر هایی می کنید خیالات می چینید به من چه ربطی داره...
خوشحالم کردید از حضورتون ولی این جا یه مکان عمومی خواهشا فقط حضور داشته باشید آدم ها رو به جون هم ننداید!!

فرزاد پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:48 ب.ظ

اول چواب به کامنت خودتون...

سلامممممممممممممم خانمی !

گفتین شهر بازی یاد آخرین مسابقه فوتبالی که

تو جوونی ها اونجا دادم افتادم ! 7 6 ما عقب بودیم

من بودم و شوهر خالم و اونها هم داداشم

و پسر خاله ام... خلاصه این شد که

به شوهر خاله گفتم میرم برای گل که 7 تا بشیم

یادم میاد همچین شوت رو زدم توی توپ

(از دروازه خودمون ) که توپ در نقطه نا معلومی

مفقود و اثر شد ! خلاصه توپ را پیدا کردیم

و دوباره شروع کردم شوهر خاله گرامی

شوت زد توپ رسید دم خط ولی نرفت تو

داداش و پسر خاله هم پهلوی من بودن

4 نفری به سمت توپ دویدیم

من با سر اومدم بزنم به توپ خوردم زمین

از وسط زمین شکلیک شدم خودم به همراه

توپ وارده دروازه شدیم ! اون موقع

انگشتم شکست و تا همین حالا هنوز درد میگیره

(همینجوری یاد یه خاطره افتادم )

-0 ما هم شرط نمی بندیم که

-1 و برادرتون نه با قسمت ... اش نه

با بقیه جمله از بعد ... !

2- حالا قراره به من یه جایزه واسه عکاسی بدن

نمیدونم کی البته !!

3- چه منظوری داشتم ؟؟؟

---------

و اما جواب کامنت خودتون...

راستش منتظر همین سوال ها بودم

در مورد نمایشنامه...

راستش من قرار نیست یک نمایشنامه در حد

اون اثر به این بزرگی به نام سمفونی مردگان

بنویسم قصد همچین جسارتی رو هم ندارم

این اثر فقط برای تمرین نوع نوشتن

یادگرفتن نگارش صحیح و تمرینی فوق فوق ساده

برای پچیدگی ! از اونجایی که من نمیخواستم

داستان ساده بنویسم (چون بعدا منتقدین اون

رو شبیه داستان شنگول و منگول میبینند )

برای همین داستان رو پیچیده کردم

این که این موضوع را انتخاب کردم با مطالعه

دقیق در فرهنگ ایران کنونی بود نه الکی

میتونم بگم که این داستان ، الهام گرفته

از داستان واقعی یک فرد واقعی هستش !

پیچیدگی زندگی اون الهامی بود برای من

برای نوشتن این داستان ...

ذهنیت اولیه

اینکه شرایط میتونه کسی رو بد کنه یا خوب کنه

یا خود شخص هستش که انتخاب میکنه

خوب باشه یا بد...

فعلا در این قسمت داستان پدرام سعی داره

میان رو باشه ... نه خوب ، نه بد...

و تصمیم داره اگه که اینجوری ادامه پیدا کرد

از خاله اش بدتر بشه... البته نه به صورت

علنی ! به صورت جنگ سرد و بازی کلام...

فعلا پدرام دنبال یک راهی هستش که

خودش رو نجات بده ، دست خاله رو ، رو کنه

دل بقیه رو بدست بیاره... دل خاله که این

بلا رو سرش آورده بدست بیاره

و بعدش نا پدید بشه...

مثل روح ...

اصلا اسم داستان هم هست روح

یکجورایی از عمل کرد روح الهام گرفتم

برای سیاست رفتار پدرام...

اصلا اینکه اگه یک روز خودم توی این شرایط

بودم چی کار میکردم ؟؟

من قبلا یک سال تمام در شرایط نظامی

زندگی کردم و یک سری آموزش هایی دیدم

یک سری سختی های شکنجه روحی و

جسمی رو تجربه کردم

میدونم اگه من بودم چیکار میکردم

اما نمیدونم که اگه یه آدم عادی باشه

با یک افکار خانگی...

چه میکرد ؟؟

----------------------------------
در مورد رازم...

حتما میگم !

سلام...

ایول ....خاطره ی باهالی بود:) البته امیدوارم الان دیگه پیشرفت کرده باشید! من تا حالا توی بازیا بلایی سرم نیومد از بس بی خودی محتاطم...البته خوبم نیست آدم محتاط باشه به هر حال بازی بازی دیگه!سر شکستنک هم داره:)(البته دستش الان برای شما صدق می کنه)
نه آخه همین شرطش جالب میکنه بازی رو;)

اگه با بعدش موافقین که هیچ...

ا واقعا؟؟؟ به نظر من عکاسی خیلی مهم یه جور ثبت لحظه هاست تو مایه های نوشتن یه نوع نوشتنم اصلا همین تصویر نویسی...ولی من نه خیلی براش وقت میزارم نه خوب عکس میگیرم!
توی مسابقه شرکت کرده بودین؟

ایراد می گرفتن جفتشون و ساز مخالف می زدن بعد شما هم که موافق بودید با جفتشون گفتم شاید شما هم مخالفتی داشتید:) ;)

.............................
ممنون از توضیحاتتون

باید بگم توضیحاتون خوب بود نسبتا میام الان وبتون میگم نظرم رو ....
...........................

ا..راز قرار بود بهم گید...

منتظرم پس...

تا بعد:)

فرزاد جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام خانمی مهربااان !

خوب من فکر میکنم عکاسی گرفتن تصویر واقعی

از چیزی به صورتی تصویر ذهنی که از اون چیز دارید

هست...

بله من همیشه در حال شرکت در

مسابقات عکاسی هستم...

من عاشق عکاسی هستم خیلی ...

بگذریم...

در مورد نمایشنامه ...

اون که گفتیم معمولا توی نمایشنامه

هر دو با هم هستن یه نمایشنامه

نمیتونه فقط جنبه دراماتیک داشته باشه

بدون اجرای صحنه یا داشتن اجرای صحنه

بدون داشتن هسته اصلی داستانی...

ولی خوب بعضی ها عادت دارند

(مثل شکسپیر ) که قبل از شروع نمایشنامه

نویسی به سبک گفتگو ، اول صحنه ها رو

ترتیب بدن بعضی ها هم که مثل من

توی یک کشور عقب مونده هستن و اینقدر

جا برای نور چشمی ها هست که جایی برای

ما نمیمونه... این میشه که ما مجبور میشیم

بنویسیم اما بدون صحنه سازی !

و تعزیه به وجود میاد !

طرف مکانیک هستش میره خونه عموش

فردا میشه سناری نویس !

بگذریم...

این شد که من دارم مینویسم بدون اندیشیدن

به صحنه یا نوع تائتر شدندش...

این داستان هم مثل داستان های دیگه ام

از جمله : کاریز ، بدون تو ، پارک جنون ، بی کرانه

، باران شیشه ای ، غزلی برای باران

و خیلی کار های دیگه ام میره توی انبار خونه !

حجمش هم برام مهم نیست هر چقدر که

داستان بخواهد...

آره دارم مینویسمش تا همینجاش رو هم که

گفتم نوشته ام...

من معمولا با شخصیت های اول داستانم

زندگی میکنم بعضی وقتها هم خود اونها میشم

مثل پوریا ! مثل بهار...

اصلا از بعد از همین بهار بود که دختر ها رو شناختم

قبلش زیاد با روحیات و حالاتشون آشنا نبودم

شاید بخندید ولی من 2 ماهی رو دختر زندگی کردم

و پدرام که الان دارم باهاش زندگی میکنم...

به هر تقدیر...

اما نمیدونم اینجا رو چیکار کنم

شاید وقته روح باشه

یه نمایشنامه دیگه با یک موضوع قشنگ دیگه

به ذهنم رسیده میخوام اونم کم کم شروع کنم

اما بعدا که دانشگاه ها شروع شد و پدرام

سر و سامان گرفت...

اومدم بنظرم وبتون باز نمی شد بخش دیدگا هاش:(

همین جا میگم... ;)
..................................................

خوب من همیشه با این معلم انشاهام در گیر بودم تو راهنمایی...سر چی؟ما اصلا مطالبی که برای انشا توی کتاب بود رو نمی خوندیم بعد به ما کلی قواعد برای نوشتن یاد می دادن...خوب واقعا این ها روی اعصابمون بود...من خودم نسبتا خوب می نوشتم اما همیشه با این که جمله کوتاه باشه
توی تصویر نویسی خودت نباشی فعل تکراری نباشه و...مشکل داشتم...
شما هم الان می خواین یه نمایشنامه بنویسید به نظر من بهتر به صحنش فکر کنید چون اون صحنش توی دادن حس خیلی تاثیر داره...بعد باعث هم میشه خواننده درگیر داستان بشه...شما چرا خودتون این قدر خوب میتونید با شخصیت ها زندگی کنید؟شاید یه دلیلش اینه که صحنش توی ذهنتون....به هر حال من خیلی وارد نیستم چون این سبک نوشته ندارم حتی از انشاهام هم که نگه داشتم یک همچین سبکی رو پیدا نمی کنید...البته فقط یکی داشتم که اونم چند وقت پیش گذاشتم همین جا
...............................
چقدر اثر!!!
تا حالا شده این ها رو بدید کسی بخونه یا دربارش نظر بده؟؟
..............................
خوب البته مشخص کردن حجم نوشته بیشتر برای خلاصه نویسی اما اگه بتونید قبلش یه حدس هم بزنید آخرش تو جمع کردن داستان کمکتون میکنه:)
...............................
یعنی هم زمان دوتا رو باهم بنویسید؟؟این جوری یکم روی هم تاثیر می ذاره...ولی اون یکی هم باید جالب باشه!

تا بعد:)

جواد جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام

معلومه خیلی خوش گذشته...

ببخشین که فرصت نظر دادن در مورد همه ی نوشته هاتونو ندارم...

فقط اینکه: "فقط جرات گم برداشتن است که باعث می شود راه خود را نمایان کند"

شادی همراه همیشگیت...

راستی یه بار اومدم وبتون...کامل باز نشد...نتونستم نظر بدم....به جاش اف لاین گذاشتم نخوندینش؟؟؟....

من به روزم...

سلام...

نه بابا اشکالی نداره.....:)

:)

آره خوندم فقط یکم دیر بازم ممنون...

اومدممممممممم.....

عزراییل جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://goorrestan.blogfa.com/

سلام دوست باوفا وگلم
خانمی عزیز
امیدوارم که سفر به شما خوش گذشته باشه.
اصفهان شهر زیبایی است ومن خاطره های زیادی از آنجادارم. آخه من هفت سال در اصفهان بودم وتمام سوراخ سمبه های اونجارا بلدم.
کاش عکس خودتون هم داخل منظره بود.
باورتون میشه که من هرروز فاصله بین سی و سه پل تا پل خواجو را پیاده میرفتم.
بهرحال آپ قشنگی بود. امیداست که همیشه سالم وسرحال باشید.

سلام...
بله خوب بود جای شما خالی:)

واقعا؟پس خوشا به حالتان!!

:)

ممنون...

عباس جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:05 ب.ظ http://tablighateman.blogsky.com/

سلام من دانشجوی دانشگاه ازادم بخدا پول ندارم انتخاب واحد کنم خواهش میکنم بیا روی تبلیغاتم کلیک کن شاید خداوند کمکی کرد. اگه هم خواستی نظر بده تا لینک کسب درامد را برات بگم ممنون

:)

جواد شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

من آپ کردم...

بدو بیا


منتظرتما...

سلام...

ا..اومدمممممممممم...

فرزاد شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ق.ظ

با سلام و درود !

بر خلاف چیزی که فکر میکنید هنر اصلا از هیچ

قانون خاصی پیروی نمیکنه که بخواهیم براش

دستک و تنبک راه بندازیم...

هنر از قلب شما میاد نه از دانستنی های

ذهنتون...

راستی خانمی من کی گفتم که صحنه رو توی

ذهنم تجسم نمیکنم ؟؟؟؟



گفتم که این دو تا دو عضو جدا ناشدنی هستن

باهم در مورد توضیحی هم که اون اول برای

هنر دادم که یکم دست به قلم بگیرید

و این خاطره انشا رو فراموش کنید معمولا

مدرسه های ما بر کور کردن استعداد های ما

به وجود اومده زیاد بهش توجه نکنید...

----------------------
نه من اثرم رو به کسی نمیدونم بخونه !

مگر اینکه یکی دیگه خیلی علاقه مند باشه

و براش مهم باشه

تو تمام این مدت فقط یک نفر یک داستانم رو

خونده اونم دوست خدابیامرزم بود و عشق سابق

کاریز رو میگم !

نسخه اصلی کاریز هم پیش عشق سابق موند

و دیگه خودم ندارمش...
---------------------
نه دوتا رو باهم نمینویسم احتمالا پدرام نیمه تمام

خواهد ماند...

سلام...

من گفته بودم که چون شما صحته رو می تونید راحت تجسم کنید راحت با شخصیت هاتون زندگی می کنید:)

من چون همیشه یکم سخت برام خارج بشم از چیز های عادی یا قوانین خیلی نه دست به قلمم خوبه نه کار های دیگم که مربوط به هنر می شه...(مخصوصا نقاشی!!)

چه خوب!یه یادگاری دارید پیشش:)

نیمه تمام!! خوب شاید باید نیمه تمام بمونه که بعدا بتونید بهتر تکمیلش کنید...

موفق باشد...
تا بعد...

فرزاد شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام خانمی...

چه کامنت قشنگی گذاشتین...

گفتید واقعا فکرش رو نمیکردم...

اما نگفتین فکر چیو ؟؟

من این وبلاگم رو عاشقانه دوستش دارم

همه دنیایی من اونجاست...

هر چند نمیتوم از پارک جنون رو هم بگذرم

اونو هم خیلی دوست دارم خیلی...

آره حق با شماست...

آدم ها خیلی زود عوض میشن...

زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید...

ولی من همون فرزادم ... منتها توی پارک جنون

دچار خود سانسوری شدم !

-----------------
چیز دیگه برام سئوال بود...شما گفته بودید توی یکی از همین پست ها کارتون شب و روز فکر کردن به این وب شده ولی ترکش کردید!!!
چرا ؟؟شاید خواستید فضاش رو تغییر بدید!؟

**
نه ! بیشتر جوابتون رو توی همون پست آخر هست

بعضی وقتها انتخاب هاست که ما رو به اینجا ها

میکشونه ... این وبلاگ هم عشق سابق

داشتش و میخوندش ، منم واسه همین ترکش

کردم چون نمیخواستم که از حال و روزم خبر داشته

باشه !

-----------
یه هر حال برام جالب بود که چرا به جایی که به شما تعلق داره و دوسش دارین سلام آخر رو گفتید!

**

نه نگفتم هنوزم که هنوزه بهش سر میزنم

بعضی وقتها هم حوس میکنم آپ کنمش

ولی اون موقع ها فرق میکرد

اون موقع هنوز طراوت عاشق شدن باهام بود

بعد با خودم میگم خه برم توش چی بنویسم ؟

ببخشید که ترکت کردم ؟ ببخشید که احساسم

رو کشته ام ؟ ببخشید که سوال زندگیم این

شده "بودن یا نبودن ؟ "

بگم ببخشید اون سرباز با اون همه دبدبه و کبکبه

الان دیه چاییده ؟ دیگه چاقوش ماست رو هم

نمیبره ؟ بگم ببخشید شدم گروهبان گارسیا ؟؟

بعدش وبلاگم رو میبندم و میرم...

مرسی که اومدین

خیلی دلم میخواست یه آدم مورد اعتماد

در موردش نظر بده

تا بعد

سلام...

فکر این که چه راز قشنگی ;)

قبلی رو می گید؟خود سانسوری؟ ولی یه چیزی بگم؟شما سانسور شدتون رو دوست نداشتید برای همین ترکش کردید یا شاید هم دوسش داشتید ولی نمی تونستید باهاش کنار بیاین هان؟

آره ...قشنگ می تونم دلیل ترک کردنتون رو بفهمم ...منم یه مدت نبودم ...هرچی پیش خودم می گفتم حالا که همه چی تموم شده پاشو برو یه چیزی بنویس لا اقل ولی نمی تونستم...شاید چون یه حس بدی داشتم از دست خودم عصبانی بودم ....ولی فکر کنم شما از دست کسی ناراحت بودید...اما من دوباره برگشتم...و چقدر سخت بود برام برگشتن...برگشت کلی خاطره های تلخ و شیرین ...ولی احساس کردم من چه برگردم و چه برنگردم خاطرات تلخ و شیرینم هست...پس برگشتم...و با فکر به این که هیچ وقت نخواهد خواند ادامه ی نداشته ی من را..
.نمی گم آسون .....آسون نبود فراموش کردن...هنوز هم فراموش نکردم... و فراموش هم نخواهم کرد...اما هنوز هم فکر میکنم این کار را کردم تا بهترین ها برای او باشه...و کاش می فهمید...
(چرا من اینقدر از خودم گفتم؟؟)
........................
نه...فقط بگید ببخشید اونی که بودم نیستم! حالا بازم تحملم کن شاید از این جوریمم خوشت اومد...بگید قول میدم دوباه چاقوم رو تیز کنم...قول میدم بشم همون سرباز سابق....
نه این جوری که شما می گید نیست شما خیلی نا امیدید...نمی گم دوباره برگردید می گم یکم امیدوارانه به همه چی نگاه کنید..لذت ببرید حتی اگه دلیلی نیست...تاسف خوردن و معذرت خواهی از چیزی که حتی زبون شما رو نمی دونه و زبونش یه چند تا کد
کاری رو از پیش نمی بره جز نا امید شدن....چون جوابی به زبون خودتون ازش نمی گیرید...

ممنون از اطمینانتون....
خوشحالم کردید..
تابعد:)

فرزاد شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ

سلام خانمی...

یه کامنت نوشتم ولی احساس کردم زیادی

حرف زدم ! واسه همین دوباره میگویم...

کاش چیزایی که میگفتید به همین راحتی بود

خانمی...

امیدوارم هیچ وقت مثل من نشید...

متاسفانه هدف و دشمن خودمم...

قراره شکایت نکنم...

--------------------------------
قبلی رو می گید؟خود سانسوری؟ ولی یه چیزی بگم؟شما سانسور شدتون رو دوست نداشتید برای همین ترکش کردید یا شاید هم دوسش داشتید ولی نمی تونستید باهاش کنار بیاین هان؟

* دومی درست تره !!!

------------------

در مورد عشق... من خیلی وقت پیش فراموشش

کردم ، الان چیزی که هست خودمم

خودی که دلم نمیاد بکشمش....

سخته خانمی...

به خدا سخته

سلام..

همین جوری پیش برید اصلا هم شکایت نکنید...
ولی مهم اینه که شما به هر حال یک شاکی هستین و وقعا هم نمی دونید چرا!البته شاید هم من هنوز نفهمیدم...

خوب اگه دوستش دارید می تونید باهاش کنار بیاین..چون اون یه قسمتی از خودتون فقط یکم سانسور شده...همین!!

...................

می تونم بگم یکی از مهم ترین ها رو انجام دادین..

چرا باید خودتون رو بشکنید؟بشکنید که دوباره به هم بچسبونید؟
یا یه دونه جدید بسازید؟نمیشه...یه دونه جدید ساختن یه انگیزه ی خیلی متفاوت می خواد...بعد همه دارن سعی می کنن خودشون رو نه دارن نشکنن بعد شما همین جوری می خواین بشکنید خودتون رو !!
........................
معلومه که دوسش دارید که شکستنش سخته...;)

پس اول از همه ببینید چه دلیلی هست برای این که می خوای بشکنین...فقط نا امیدی؟؟نه ...کافی نیست...
اگر هم دلیل نیست ولش کنید...بزارید باشه...شما بیست و خرده ای سال باهاش زندگی کردید و می خواین نابودش کنید ؟؟واقعا سخته!
موفق باشید...
تا بعد:)

سجاد ام ال بی کی یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ق.ظ http://MLBK.33ir.com

سلام
ممنون
حتما
از این به بعد نفر اول تویی که خبرش میکنم......

راستی من یادم نمیاد تو رو لینک کردم یا نه؟!!! اگه نکردم بگو با چه اسمی لینکت کنم؟!!! ببخشید به خدا یه کم سرم واسه انتخاب واحد شلوغه یادم رفته.... شرمنده

سلام

خواهش:)

آخ جون بالاخره یه بار من هم اول می شم!;)

فکر کنم لینک کردید ...میام الان می بینم...

جواد یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ق.ظ http://dolaat.blogsky.com

سلام خانومی

ممنون از حضور همیشگیتون

اول .... من شما رو لینک کردم...البته با اجازه...شما هم از طرف من اجازه دارین

اما اصل مطلب...

دوست دارم در مورد یه چیز بحث کنیم که بهش می گن افسانه ی شخصی...یا یگانه هدف آفرینش هر انسان...اینکه هر آدمی بهر کاری به زمین فرستاده شده...و مسول انجامه اون کاره...شما نظرتون چیه...آیا تا حالا بهش فکر کردین...یا می دونین تو زندکی دنبال چی هستین...

راستش من...اوایل فکر می کردم...کارهایی مثل ... نوشتن...کلاس موسیقی رفتن...درس خوندن و... اهداف و به قولی افسانه ی شخصیه زندگی منه...ولی حالا یه کم نظرم عوض شده...منتهی ائل شما نظرتونو بگین بعد من می گم
(اصلا از این موضوع خوشتون اومده یا نه؟؟؟)

فعلا...

سلام...

باشه الان لینک می کنم...

چه جالب!آره...اتفاقا خیلی هم برام سئوال که مثلا من واقعا برای چی هستم..حالا اگه نبودم چی می شد...
میام حالا می گم...

باشه میام می گم...(آره خیلی جالب و خوبه اگه به نتیجه برسه..)

تا بعد...

مانی یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 ب.ظ http://manis.blogsky.com

سفرنامه خوبی بود ولی اون سفر به اون جزیره شبیه لاست بنظرم جذاب تر نوشته شده بود ...

عکسا هم خوب بود و الحمدالله که یاد گرفتی ...

قالبت هم قشنگه ولی سنگینه و اذیت می کنه تا بالا میاد ...

مطلب آخر هم اینکه برم آپ قبلیتو بخونم ببینم اونجا چه کردی ...

ممنون...امیدوارم بعدی از هر دوی اینا بهتر بشه!

بله..خدا رو شکر..

به زودی عوضش می کنم:)

:)

جواد یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام

دیگه آدرس نمی نویسم....چون دیگه لینک شدم

بریم سر اصل مطلب

خوشحالم که خوشتون اومد...آره موضوع بزرگیه...بزگ به انداره ی ...کل آفرینش...از ازل تا ابد...

از نظرتون خوشم اومد...چیزایی که منم بهش رسیدم...اما...اول می خوام بگم اون تغییر نظری که گفتم چیه؟؟؟ آره ...اون کارا...نوشتن...موسیقی و ...همه کارهایی بودن که روزگاری از انجام دادنشون لذت می بردم...و به قولی باعث می شدن از خودم راضی باشم...این درست همون چیزیه که شما گفتین...احساس رضایت از زندگی...این درست همون چیزیه که خدا می خواد...اما چیزی نگذشت که احساس کردم...این کارا دیگه بهم لذت سابق رو نمی دن...نمی دونم چی عوض شد...خودم...افکارم...خواسته هام...شروع کردم...به اضافه کردن یه چیزایی به زندگیم...مثلا...ورزش و...احساس کردم اگه به دیگران بیشتر نزدیک بشم...انرژی که به اونا میدم...در بازخورد چیزی رو دریافت می کنم...که سلبقا ازش شناختی نداشتم...از اون موقع بود که دوست داشتن شد یکی ازیافته هام...دوست داشتن به یه چیز منتهی نمی شه...از یک گل گرفته...تا کار و...

فعلا بسه...بهتره با هم پیش بریم...می خوام نظرتونو کامل بگین

فعلا

سلام...

دوست دارم بحث های بزرگ رو ...ولی خوب به همون نسبت سخت هم هست...:)

ممنون از حرفاتون... میام به زودی می گم نظراتم رو :)

میام ...

تا بعد..

فرزاد یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ب.ظ http://ursa.bloghaa.com/

سلام خانمی

اینجور که شما گفتین... دیگه جایی برای حرف نبود

حق با شماست.. دارم روش کار میکنم !

راستی وبلاگم دیگه درست شد و به روزم

خوشحال میشم اونجا ببینمتون

تا بعد

سلام..

موفق باشید:)

ا..میام شاید امشب نتونم ولی میام...:)

تا بعد..

نوید دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ق.ظ http://lawbreaker.blogsky.com

سلام ، این مدتی که سفر بودی حسابی خوش گذشته بهت اینو از طرز نوشتن سفرنامت میشه فهمید . و البته عکسها هم قشنگ بودن دیدم مخصوصا او پوستر که جالب بود . خوب به هرحال ببخشین که کم میومدم و کم سر میزنم سعی می کنم از این به بعد همیشه قبل از اینکه گله کنی بیام .

سلام...

بله...بسیااااار :)

ممنون...

نه بابا گله چیه!تشریف بیارید قدمتان رو چشم ;)

تا بعد...

فرزاد دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ب.ظ

نه بابا خواهش میکنم وبلاگ خودتونه

خوب دانشگاه های اونا خیلی فرق میکنه

ما یک صدم اونها رو هم نداریم...

:)

خوب چون ما چیز های دیگمون هم با اون ها خیلی فرق می کنه(البته بهتره ها!) این دانشگاه هم روش:)

sanaz دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ب.ظ http://alone111.blogsky.com

salam azizam

khobi?


misi ke be webe manam sar zaD

motaasefane tanha jae ke ghesmate nazaretesho didam inja bod

bazam pisham biaia

ba harfet rajeeb be eshgh movafeghham

feilan byebye

سلام...

مرسی..

خواهش:)

الان درست کردم جاشو:)

تا بعد

جواد دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:53 ب.ظ

سلام

ممنون از نظراتون...تو وبم به حرفاتون جواب دادم...

اما ادامه ی مطلب...

می خوام به حرفامون جهت بدم


در مورد این قضیه از منظر هایه زیادی بحث میشه...عقلانی...فلسفی...عرفانی...و مکاتب دینی


در مورد فلسفه و عرفان به همین بسنده می کنم که گویند:اگر هنوز زنده ای...دلیلش این که ...به جایی که باید باشی هنوز نرسیده ای...یا هیچ چیز در آفرینش عبث و بیهوده نیست...به قول همشهریم(سهراب سپهری):اگه مگس نبود گویی افرینش چیزی کم داشت...چه برسه به انسان...البته در این زمینه من اطلاعات در حد عامه ست...شما اگه اطلاعات کاملتری دارین خوشحال میشم بدونم...



از دیدگاه عقلانی...میگن:همه چیز روی به کمال داره...قضیه تکامل داروین و غیره...اما سرانجامی واسه زندگی ندارن...به قول تو آخرش به پوچی می رسن



از دیدگاه مکاتب دیند...که همه یه چیز مشترک دارن...اونم وجود خالق...اینکه پشت این قضیه یه آفریننده هست...همونطور که یه مخترع بی هدف دست به اختراع نمی زنه...آفریننده ای مخلوقاتم بی هدف نیافریده....نمی خوام در مورد سایر مکاتب دینی حرف بزنم....چون ما دارنده ی آخرین مکتب هستیم...مکتبی که خیلیامون به ارث بردیم...تا با تحقیق....بگذریم...



فعلا بسه...می خوام حرفایه شما رو بشنوم...هم در مورد نظراتم...هم حرفایه خودتونو...بهد ادامه می دم...

سلام...

خوب این جمله ی سهراب هی جلوی چشم منم میاد! ولی نمی دونم...احساس می کنم باهاش مخالفم...ببینید اگه یه چیزی باشه بعد نباشه کمبودش احساس می شه چون وقتی بوده یه جایی رو باز کرده که بعد رفتنش خالی شده.ولی اگه از همون اول نباشه هیچ اتفاقی نمی افته...

و اما راجع به مکتب...خوب ما یک سری اعتقاداتی داریم که ما رو واقعا از پوچی در میاره و به نظرم این یه نقطه ی قوت...اما من فکر میکنم می شه بیش تر از چیزی که توی مکتبمون بهش مستقیم اشاره شده فهمید...منظورم از اعتقادات اینه که این دنیا اصلا محل گذر...یه سفر بیش نیست برای برداشتن توشه!ولی خوب من بیش از این فکر می کنم...به هر حال جوابی هست که ما رو از سر درگمی در بیاره
اما نمی شه یکم بیشتر راجع بهش فهمید؟

همین!تا بعد....:)

سجاد ام ال بی کی سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:34 ق.ظ http://MLBK.33ir.com

سلام
من تقریبا آپم!!
آخه فقط 3 تا عکس از خودم گذاشتم....
نظرت واسم مهمه....

سلام..

الان یکم سرعتم کمه ولی سعیم رو می کنم حتما بیام....:)

جواد سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ

سلام

ممنون از نظراتتون

خانومی...من در مورد چیزایی بحث و حرف می زنم که بهشون اشراف کامل داشته باشم...اگه چیزیو ندونم...یا کم بدونم...سکوت اختیار می کنم...

حالا ادامه ی حرفام...
آخرین حرفم این بود...خلیفت الله...آره ما جانشین خدا رویه زمین هستیم...حالا باید جانشین رو معنا کنیم...جانشین اختیار کامل بر قلمرو حکومتش داره...اون باید طوری رفتار کنه که وقتی همه مخلوقات به اون نگاه می کنن بتونن چهره ی خالق رو در اون ببینن...و این درست هدف آفرینش انسان ه...خدا به انسان نیاز داشت تا قدرت خودشو به مخلوقاتش نشون بده...به موجودی از بین خود مخلوقات...با تمام ویژگی های یه مخلوق...بتون به جایی برسه که آینه تمام نمایه خالقش بشه...آره...انسان یه موجود کامله...از غریزه حیوانیش گرفته...که وجه مشترکش با سایر مخلوقاته...تا فطرتش...اگه راه غریزه رو بگیره...میشه یه موجود مثل سایر موجودات...اما اگه وجه تمایز...یا همون فطرتو بره...می تونه برتریشو ثابت کنه...خداوند عاری از هر نقصیه در تمام صفاتش...انسان در تمام ویژگیها به دنبال این باشه...تمام ابزارها نیز در اختیارشه...به نظر من حتی ازدواجم یه ابزاره...واسه تکامل انسان..ابزاری که خیلیا ابتداغ به خاطر فغریزه می رن سراغش...اما همین که غریزه بر طرف شد...میشه یه چیز بی معنا...غافل از اینکه وقتی دو انسان دارای نقاط ضعف و قوت در کنارزهم قرار می گیرن...نقاظ ضعف همو باید برطرف کنن...این فلسفه ی ازدواجه...۲ نیمه ی با عیب و نقص بشن یک پیکر کامل...وقتی از این دیدگاه به ازدواج نگاه بشه...همه معیار ها مشخص میشه...در این صورت رسیدن به شخص خاصی تنها هدف نیستوووبلکه هدف کمک به خود و طرف مقابل جهت رسیدن به کماله...که اگه به این هدف نائل شد میشه جانشین یه حق خدا...که میشه لایق سجده ی همه فرشتگان...آره نه تنها فرشتگان که همه مخلوقات...و در نهایت وقتی از همه بدیه خالی شد...تنها یه چیز بهش ارامش میده...قرب الهی...لقا الله...



نمی خوام شعار بدم...اما من به این دید به زندگی نگاه می کنم...به این شیوه زندگی می کنم...تز کیه نفس...ارامشی که در من می بینی منشاش همینه...الا به ذکر الله تطمئن القلوب...

اگه تو زندگی ...واسه کسب آرامش به غیر خدا دلببندی...در نهایت به تنها چیزی که نمی رسی آرامشه



خیله خوب دیگه بسه...دوست دارم نظرات شما رو در مورد حرفام بدونم...

تا بعد

سلام...

من هم خیلی خوشحالم که با کسی بحث می کنم که تجربیاتش و اطلاعاتش می تونه کمکی به من بکنه...

می دونید هدف جالبیه...اگه بخوایم در کل بگیم می گیم زندگی برای این که به همه اثبات کنیم ما اشرف مخلوقاتیم و توانایی های ما بیش از خصلت های حیوانیمون...یعنی ما اومدیم که یه سری چیز ها رو اثبات کنیم...به نظر من دلیل قانع کننده ایه به خصوص این که خیلی هم قشنگ توضیح داده بودید...
ولی من نمی تونم... نمی تونم قبول کنم خدا ما رو آفریده برای این که بگه این اشرف مخلوقاتم...اگه این جوری باشه یعنی خدا برای اثبات قدرتش ما رو آفریده که این یکم متفاوت با اون چیز هایی که ما از خدا می دونیم...منظورم اینه خدا ما رو برای خودمون آفریده ولی من نفهمیدم هنوز چرا؟چرا ما رو برای خودمون آفریده و می گه من هیچ نیازی به عبادت شما ندارم بعد ما می گیم برای نزدیک شدن به خدا بعد دوباره خودش می گه من از رگ گردن هم به شما نزدیک ترم ...
می دونید توی این بحث آدم هر چی بیشتر می فهمه بیشتر علامت سئوال براش پیش میاد اما جوابی که شما دادید به نظرم قشنگ بود یعنی ما بیایم یه هدف در نظر بگیریم اونم خدا...البته خوب به شرطی که هیچ وقت ازش نا امید نشیم...

ممنون از حضورتون...
تا بعد...

فرزاد سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ق.ظ

سلام خانمی

خوبین ؟

چرا قطع شده ؟ آدم بدون ADSL دیوونه میشه که !!!

شعر هم ماله خودمه یکجورایی خود سابقم !

فکر کنم دارم بهش نزدیک میشم ...

مرسی که همیشه میایین...

شما دوست خیلی خوبی هستید...

تا بعد

سلام...

نمی دونم هی زن می زنم میگه شبکه مشکل پیدا کرده گفت تا آخر امروز عصر درست می شه...ان شاءال..البته!!

واقعا! من نفهمیدم شما خود سابقتون رو دوست داشتین ؟یعنی می خواین دوباره همون بشید؟

ممنون:)

تا بعد...

جواد سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ب.ظ

سلام

ممنون از نظرتون...

خانومی...تا همین جا بحث رو نگه می داریم...یادت نره ها...بعدا ادامه می دیم...

فعلا شب قدر رسیده...امشب شب اوله...

من آپ کردم...منتظرتونم

سلام...

خواهش:)و ممنون از نظر های خودتون...

باشه...مگه می شه یادم بره...!؟

التماس دعا!

باشه میام الان..

سجاد ام ال بی کی چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ق.ظ http://MLBK.33ir.com

سلام
گفتم بهت بگم باز نگی نگفتی!
موفق باشید

سلام...

ممنون که گفتین :)

شما هم همین طور...

تا بعد...

جواد چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام خانومی...طاعات و عبادات قبول...

می خوام بحثمونو ادامه بدم...اما حس می کنم مباحثمون اونجوری که باید باشه نیست...یعنی یه جورایی شده سوال و جواب...شما می برسین من جواب می دم...باز دوباره شما از سجوابایه من سوال در می یارین...همیشه سوال برسیدن راحت تره مگه نه...کاری که من مدتها می کردم...اما بالاخره تصمیم گرفتم به جایاضافه کردن سوالاتم دنبال جواب باشم...وسعی کردم دیگه از جوابام سوال در نیارم...چون در نهایت به منبعی مراجعه کردم...که دیگه سوالی واسم باقی نذاشت...دوست دارم شما رو هم به اون راهنمایی کنم...تا خودتون بخونینش...تا به جواب برسین...نتیجه رو هم بهم بگین...نیازی نیست تمام آیاتو بخونین...فقط آیات 30 تا 39 سوره ی بقره...فقط سعی کنین از سوالاتی که باسخ دادن و ندادنش مشکلی رو حل نمی کنه چشم بوشی کنین...دوست دارم بعد از خوندنش بگین چی ازش فهمیدین...آیا جوابی ازش گرفتین یامه...وقتی خوندین...بگین...تا مباحثمونو ادامه بدیم...

فعلا...

سلام...مرسی..به همچنین..

نمی دونم....آره شاید...

معلومه سئوال پرسیدن راحت تره...;)

من هم شروع کردم خوندنش با معنیاش...خیلی قشنگ....می رم الان اون قسمتی هم که شما گفتین دوباره نگاه می کنم میام...

تا بعد

جواد پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ

اینایی رو که می خوام بگم شاید بدونی...


بعد ازاین تنها راه خوشبختی رو در یک چیز می دونم...که در لحظه ی حال زندگی کنم...نه به گذشته فکر کنم...نه درگیر آینده شم...در لحظه ی جاری...به قول همشهریم(سهراب سپهری)زندگی آبتی کردن در حوضچه ی اکنون است..آره هرروز صبح با خورشید طلوع کنم...و با گلبرگ هایی همه باز به آغوش زندگی برم

و دیگه اینکه...طوری با دیگران رفتار کنم که گویی...این لحظه اولین لحظه ی دیدار با
آنهاست...و شاید آخرین آنهم باشد

منتظر نظراتتم

شما یه وقت هایی رو قبلا می ذاشتید برای این که از اکنونتون لذت ببرید حالا که توی اون اکنونید ازش لذت ببرید...

ممنون از حضورتون...

میام الان :)

جواد پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام خانومی

اومدم نبودی

واست آف لاین گذاشتم

دعام کن...خیلی

تا فردا...

سلام...

بله دیدم...بببخشید نتونستم بیام کلاس داشتم...

چشم حتما شما هم مارو فراموش نکنید...

...

فرزاد پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ

سلام خانمی

مثل کی ؟ مثل خودم ؟؟

من مثل خودمم الان !

خوبید خوشید سلامتین؟

سلااااااااااااام...

آره دیگه!

ممنون هستیم دیگه !

فرزاد جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:42 ب.ظ http://ursa.bloghaa.com/

سلام!

بله بله....

کاملا درست...

من هم باهاتون موافقم‌:)

تا بعد....

301040 شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ق.ظ http://301040

سلام،
فقط خواستم بگم که این رنگ فونت روی این بکگراند مقداری خوندن مطالب رو سخت می کنه.
موفق باشین

سلام...

ممنون دوست عزیز...عوضش می کنم حتما ...ببخشید...

مرسی:)

رئوف شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ب.ظ http://raoof-v86.blogsky.com

سلام خوبید؟
دفعه قبل که اومدم وبت با اینترنت اکسپلورر اومدم ارور می داد فقط پست اخری اومد. ولی حالا با فایر فاکس اومدم کامله .
سفرنامه زیبایی بود . اصفهان زیباست. اگه زاینده رود هم باشه زیباتر می شه.
موفق باشی.

سلام...ممنون...

آره ...به خاطر قالبش یکم سخت باز می شه...

آره:)

ممنون...شما هم ...

رئوف یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:58 ب.ظ http://raoof-v86.blogsky.com

سلام
خوبی؟
من آپیدم اگه بیای خوشحال می شم.
موفق باشی.

سلام...

ممنون:)

همین الان اونجام!

فرزاد یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام خانمی

خوبید ؟ ببخشید دیر اومدم

راستش زیاد حالم خوب نبود و هم وقت نداشتم بیام نت

زندگی است دیگر بعضی وقتها اینجوری میشه

به هر حال ممنون که بیادم بودین...

در مورد نظرتون هم امید توی یک شرایطی

هست توی یک شرایطی نیست

نمیدونم شاید توی اون پست شرایطم

امیدوارانه بوده...توی اون یکی متاسفانه نه

به هر حال

تا بعد

سلام...

ممنوون...نه بابا خواهش می کنم

ما هم که در هر صورت باید زندگی کنیم....

نه دیگه باید یه کاری کنیم بمونه همیشه...چون وقتی نیست یکم زندگی سخت می شه...

ممنون از حضورتون...
تا بعد:)

مانی دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:20 ب.ظ http://manis.blogsky.com

متن بالائیت کامنتاش بسته بود گفتم اینجا بذارم .

خیلی خوب بود ؛ به جرات بهترین آپی بود که ازت خوندم ؛ خیلی صاف بود نوشتت .

امیدوارم روند نوشتنت همینجوری ترقی کنه .

ما هم آپیم !

مرسی

خودش صاف شد البته!!

ممنون ;)

من هم

اومدم!

مانی جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ http://manis.blogsky.com/

خانومی ما آپیم ...

میام الان....

مهدی سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ق.ظ http://2meh.blogsky.com

پس شما هم جزو اون محصل هاید که وقت آژیدن ندارید ولی وقت وبگردی دارید

اکی
راستی من دیگه به اون قولم نمیتونم پایبند باشم

من آدم رکی هستم و الآن میگم چرا
چت باکسی موجود نیس
آپ نمیکنید
چون قالبتون به نظرمن اصلاْ قشنگ نیست و مطالبتون واضح نیست
و ...
شاید این آخرین بار بود که به وبتون به این آدرس سر زدم
ولی خوشحال میشم با هم چت کنیم
بای

آهان :) وقت وبگردی هم ندارم تازگی ها!فقط به دوستانی که سر می زنن برای عرض ادب سری می زنم...

قول؟این که سر بزتید به وب؟

چرا اون پایین تا آخر صفحه برید هست...

در این مورد حق شماست!

ممنون!نظر من هم هست!

اگه آپ کنم به احتمال زیاد باید بتونم on هم بشم:)

تا بعد!

SAJJAD MLBK شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ http://www.MLBK.blogsky.com

سلام


کلیپ صوتی ضایع کردن دخترا رو از اینجا دانلود کنید :

دانلود کنید Download

به وبلاگم سر بزن و دانلود کن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد