یکسری حرف های نگفته

حرف های کسی که فکر می کنه خیلی خوشبخته

یکسری حرف های نگفته

حرف های کسی که فکر می کنه خیلی خوشبخته

برای ماندگاری ۱

سلام....

خیلی وقت بود ننوشته بودم دلم برای نوشتن تو این وب تنگیده بود

ولی خوب علت اصلیش برای اولین بار این بود که (چی بنویسم؟)

بعد یادم اومد چند روز پیش دختر خالم اومد خونمون

خیلی باحال بود!!(و شیطون البته!)

خاطره و تجربه ی جالبی بود

باهم رفتیم استخر هیچ کس نیومد فقط خودمون بودیم

از خودم نا امید شدم...چه انرژی ای!بیرون هم نمیومد به زور و هزار قول اومد بیرون(البته قول های ساده نه مثل ما آدم بزرگا سخت سخت!)

بعد اومدیم بالا خونه به خاطر یه کاردستیش که من کاملا ناخواسته یه ذره (واقعا یه ذره)خرابش کرده بودم یک گریه ای کرد که من تصمیم گرفتم تا عمر دارم به وسایل بچه ها دست نزنم که هیچ  نزدیکشون هم نشم!ولی خوب بیچاره دید چقدر من شوکه شدم خودش اومد ازم معذرت خواست یه جوری جمعش کرد!

(توجه کردید چقدر بچه ها مهربونن؟)

حالا چرای این که اصلا این دختر خاله اومد خونمون و من مفتخر به نگهداریش شدم این بود که خالم بعد از سه ماه برگشت ایران ...

همش هم هی غر میزد این جا از وقتی وارد میشی بهت استرس وارد میشه میای فرودگاه استرس میای خونت میبینی جلوش رو سوراخ کردن داخل میشی میبینی بعد از سه ماه هنوز بنا هست! دیگه من هم برای کم کردن استرس تو این 4.5روزی که هستند مسئولیت این کوچولو رو بعهده گرفتم..

ولی واقعا ازش ممنونم که اومد چون احساس کردم که چقدر مسائلی که برام بی اهمیتن مهمن و چیز هایی که برام مهمن بی اهمیت

بعد باهم رفتیم خرید(البته چون نمیتونستم مسئولیتش رو تنها قبول کنم با مامانم بودیم)دنبال این تابلوهایی که 3 تا حرکت تو 3 تا تابلو...کلی گشتیم من هیچ چی برای خودم پیدا نکردم عوضش این دختر خالم هر چی میدید می گفت من می خوام کلی هم چیز گیرش اومد...(توجه کردید چقدر ما آدما سخت میگیریم؟)

خلاصه یه 2 روز مهمون ما بود این کوچولو بعد هم رفت...اون جا رو خیلی بیشتر از این جا دوست داشت...بچه هنوز بزرگ نشده غرب زده شدهJ ولی این سری یه کم بهش خوش گذشت بود بهم قول داد که دوباره زود زود برگرده

دیگه چیز قابل عرضی نیست ...

فقط الان یه چیز یادم افتاد میخوام تعریف کنم...

4شنبه بود رفته بودیم که برای خونه ی جدیدمون یه سری وسیله بخریم...طرفهای سهروردی برای این فر و ماکروفر های تو کار

وقت برگشتن که رفتیم ماشین رو از تو پارکینگ برداریم دیدم کنار خیابون دارن CD میفروشن...اینقدر شلوغ بود دورش که خدا میدونه!بعد منم به زور شروع کردم به نگاه کردن و یه دفعه چشمم خورد به CD ای که چند وقت پیش تعریفش رو شنیده بودم(17again) خریدم دوباره چند قدم اومدیم جلوتر دیدم یه سری کتاب رو مثل همون CD ها ریختن تو خیابون ..یعنی بگم به جز صاحب کتابا هیچ کی دورش نبود!!!!!خود من هم سراغش نرفتم تازگی یه کتاب گرفتم (سمفونی مردگان) دیگه حتی حوصلم نیومد برم طرف کتاب فروشی!بیچاره هر کتابی که به دست من برسه...پدرش در میاد تا تمومش کنم! J

پی نوشت1:چقدر من تو این تابستون چیز ها یاد گرفتم!!

پی نوشت 2:دختر خالم هم دوباره رفت!خیلی ازش خوشم اومد ... یه لحظه گفتم کاشکه منم مثل اون فکر میکردم!

پی نوشت3:به ازای هر دقیقه عصبانیت 60 ثانیه شادی را از دست میدهید!(یه جور هایی شبیه بازی با کلمات نه؟)

پی نوشت4:مجددا از نظر های قشنگی که می دید ممنون

پی نوشت5:تازگی ها دارم یه ذره خودم رو توی آرامشی که دوست دارم سرگرم میکنم..

پی نوشت6:ماه رمضان نزدیک!!!!

پی نوشت 7:فعلا خداحافظ این سری آپم حرف تازه نداشت  میدونم فقط یه سری تجربه ی مهم بود!(شما میگید مهم نبود؟به نظرمن که خیلی مهم بودن این تجربه ها)

نظرات 57 + ارسال نظر
فرزاد سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام خانمی ...

جالبه نمیدونستم شما هم ک دستی توی طنز

نویسی دارید

منم موسیقی سنتی دوست نداشتم

اما خوب گفتم چی شد که علاقه مند شدم !

راستی خانمی نمیخوایند دست از دلتون بردارید

و یک آپی بکنید ؟؟؟

وبلاگتون گناه داره به خدا...

تا بعد

سلام

یعنی به من نمیومد طنز بنویسم؟؟؟؟:x

حالا شاید من هم علاقه مند شدم...توی این خونه ی ما یکی جاز دوست داره یکی پاپ دوست داره یکی براش فرقی نمیکنه اون یکی هم سنتی دوست داره!!!!ببینید ما باید چه جوری با هم کنار بیایم!

آخ گفتید این وبلاگم کلی از دستم ناراحت شده...حالا میرم یه کاریش میکنم از دلش در میارم....می خوام برم مسافرت قبلش یه آپ میکنم

تا بعد...

م ی ن ا سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ب.ظ


دلم تنگ شده برات ÷س کجایی خانومی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

حالا چرا عصبانی هستی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟/

الان اومد خودتو کنترل کن الان میرسم:)

فرید سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ

بچه خرخونی؟!؟!؟

فرید سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

من به درسم اهمیت میدم.اونطوری نیست که واسم بی ارزش باشه!!!
تو چی؟

الان آره خیلی برام مهم شده...اون هم به خاطر رشته ایه که دوست دارم برم...
ولی ای که اهمیت میدید خیلی خوبه چون تو درس خوندن به آدم کمک میکنه

فرید سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

چه مدرسه سرخوشی دارین.کلاس اجباری!!!! اووووووففففف
غیر انتفاعی میری؟

اخ گفتید...سر خووووووووششش

آره:)

Sajjad MLBK یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ب.ظ http://www.MLBK.33ir.com

سلام خانومی!

سلام!

:)

سجاد ام ال بی کی جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ http://www.MLBK.33ir.com

اینم نظر!!
خب نمیخوای بهم سر بزنی؟؟؟

چشم..میام الان:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد